این خاطره توسط استاد ذبیحالله وزیری به نقل از پدرشان عبدالعلی وزیری (پهلوان شهر سمنان) نقل شده است.
رادیو، همانطوری که از اسمش پیداست، وسیلهای وارداتی است که بیش از شصت سال پیش، پایش به خانه اعیان و بعضی از مردم سمنان و بعضی از مغازهها مخصوصاً قهوهخانهها باز شد. دائی من، مرحوم قدمعلی رفیعی هم جزء کسانی بود که یک دستگاه رادیو در منزلشان داشتند. هر وقت به اتفاق مادرم به منزل دائی میرفتم با اشتیاق پای صحبتهای رادیو مینشستم و موقع بازگشت از منزل دائی، باز هم دلم پیش رادیو بود. گاهی هم موقع بازگشت از دبیرستان، جلوی مغازهای که رادیویش روشن بود پایم را شل میکردم تا صحبتها و ترانههائی را که از آن پخش میشد، بشنوم ولی جرأت نمیکردم که جلوی در مغازهها مخصوصاً قهوهخانه بایستم. چون این کار را عیب میدانستم.
خیلی دلم میخواست که ما هم یک رادیو میداشتیم. برای این که پدرم را متوجه اشتیاقم به رادیو کنم، در بهار سال ۱۳۳۵ که تازه وارد پانزده سالگی شده بودم و درکلاس هفتم درس میخواندم، عصرها که از دبیرستان برمیگشتم کمی دیرتر به خانه میآمدم. پدر که زمان برگشتن من به خانه را میدانست، علت تأخیر مرا جویا میشد و در جوابش میگفتم، جلوی مغازه فلانی که رادیویش روشن بود ایستاده بودم تا صحبتها و ترانههائی را که از آن پخش میشد گوش کنم. در واقع قصد داشتم به این شیوه پدرم را متوجه علاقهام به رادیو بکنم تا بتوانم از پدر بخواهم که برایمان یک رادیو بخرد. بعد از مدتی موضوع خرید یک رادیو را با پدر مطرح کردم. پدر گفت: «با این حقوق کارمندی و شیش تا فرزند قد و نیم قد، پولی برام باقی نمیمونه که بتونم برای شما رادیو بخرم.» گفتم: «ما صرفهجویی میکنیم تا شما یک رادیوی قسطی برامون بخری.»
پدر، مخالف خرید قسطی بود و عقیده داشت که مردم فکر میکنند ما آدمهای ثروتمندی هستیم و اگر جنسی را نسیه بخریم، میفهمند که وضع مالی ما جالب نیست. از طرفی حاضر نیستم به خاطر خرید کالای قسطی زیربار منت کسی بروم پس بهتر است که چیزی را به صورت قسطی نخرم.
بنابراین من هم به تأخیر خودم در ورود به خانه ادامه دادم و به برادرم عبدالمحمد که کلاس پنجم ابتدایی بود نیز یاد دادم که عصرها او هم دیرتر به خانه بیاید تا دو نفری پدر را در فشار احساسی قرار بدهیم. این حقّه کارگر شد و بلاخره پدر حاضر شد رادیو بخرد. البته مرتباً خرید رادیو را از این ماه به ماه بعد موکول میکرد. تابستان سال ۱۳۳۵ بدین منوال گذشت، ولی من دست بردار نبودم. عصر یک روز پائیزی پدرم مرا صدا کرد و گفت: «یک بقچه با خودت بردار بریم بازار.» فکر کردم قصد خرید میوه یا سبزیجات را دارد. پرسیدم: «میوه و سبزی داریم. بقچه رو برای چی به بازار ببریم؟» گفت: «میخوام براتون رادیو بخرم.» من که خیلی خوشحال شده بودم پرسیدم: «پس برای چی بقچه بیارم؟» گفت: «برای اینکه رادیو رو توش بپیچیم تا اگه اونایی که نمیتونن رادیو بخرن؛ ما رو دیدن، حسرت نخورن و ناراحت نشن.» من با خوشحالی تمام، بقچه تمیزی برداشتم و به اتفاق پدر راهی بازار شدیم.
در بازار سمنان، دو یا سه مغازه رادیو فروشی بود که اکنون نام یکی از مغازهها را به خاطر دارم. مغازه رادیوفروشی تدیّن. این مغازه نزدیک تکیه ناسار واقع شده بود و صاحب مغازه و فروشنده آن هم شخصی به نام آقای تدیّن بود. داخل مغازه به طرز زیبایی قفسهبندی شده بود و انواع و اقسام رادیو از بزرگ تا کوچک با مارکهای مختلف در قفسهها چیده شده بود. من که برای اولین بار این همه رادیو یکجا میدیدم و سخت هیجانزده شدم. پدر با گویش سمنانی از صاحب مغازه پرسید: «آقای تدیّن، رادیوی آلمانی قبل از جنگ دارین؟» آقای تدیّن گفت: «آقای وزیری، اصلاً رادیوی آلمانی قبل از جنگ دیگه پیدا نمیشه. الان رادیوهای بهتری داریم.» پدر گفتند: «نه! من این رادیوها رو نمیخوام، اگر رادیوی آلمانی قبل از جنگ داشتی، میخریدم.» و بلافاصله از مغازه بیرون آمد. به مغازه رادیو فروشی دیگری مراجعه کردیم و همین ماجرا آنجا هم تکرار شد. پدر رو به من کرد و گفت: «دیدی که هیچکدوم رادیوی خوب نداشتن، پس برگرد برو خونه.» گفتم: «آقاجان، این همه رادیو تو این دو تا مغازه بود. یکی رو انتخاب میکردین!!!» گفت: «این رادیوها به درد نمیخورن، رادیوی آلمانی قبل از جنگ خوبه که ندارن، حالا دیگه برو خونه.» و من دست از پا درازتر به خانه برگشتم. آن شب وقتی پدر به خانه آمد و دید ناراحتم، کمی به من نزدیک شد و کمکم مرا در آغوش گرفت و نوازش کرد و گفت: «ناراحت نباش، بالاخره از همین رادیوها برات میخرم.» بعدها فهمیدم که پدر آن روز پول کافی برای خرید رادیو نداشته و چون من اصرار زیادی کرده بودم راضی شده بود که به صورت قسطی رادیو بخرد ولی در مسیر رفتن به بازار هم نتوانسته بود خودش را راضی به خرید نسیه بکند. بنابراین رادیوی آلمانی قبل از جنگ بهترین بهانه بود تا رادیویی خریداری نکند.
بالاخره در یکی از روزهای آذرماه سال ۱۳۳۵ پدر مرا با خود به بازار برد و از همان آقای تدیّن، یک رادیوی بزرگ با مارک «بلاپونکت» به صورت نقدی خریدیم. پدرم آن را در بقچهای پیچید و من با خوشحالی و نفسزنان تا خانه روی دوش حمل کردم. وقتی که به خانه رسیدم آن را با احتیاط از بقچه درآوردم و روی تاقچه اتاقی که در آن کرسی داشتیم، گذاشتم. رادیو تمام طول و عرض طاقچه را پر کرد. دو شاخ برق رادیو را به پریز وصل کردم و رادیو روشن شد. شیشه جلوی رادیو که دارای نوارهای رنگی بود، زیبایی خاصی به آن میبخشید.
من فقط اجازه داشتم که رادیو را روشن کنم و یا موجش را عوض کنم. آن شب در حالی که پدر ناظر بود، من علاوه بر موج رادیو تهران، ایستگاههای «رادیو کراچی» و «رادیو مسکو» را که خارجی بودند و به زبان فارسی برنامه داشتند؛ هم گرفتم. آن شب من و سه برادر کوچکتر از خودم و تنها خواهرم از ذوق داشتن رادیو، اشتهای چندانی به خوردن غذا نداشتیم و غذای آن شب، بر خلاف شبهای پیش، خورده نشد. از عصرکه رادیو را روشن کرده بودم تا شب هنگام، هیچیک از بچهها به درس و مشق خود اهمیتی ندادیم و برخلاف معمول که سرِشب شام میخوردیم و بعد از یکی دو ساعت انجام تکالیف درسی زود میخوابیدیم، دیر وقت خوابیدیم.
از آن جایی که پدر همیشه مراقب درس و مشق فرزندان خود بود و به من هم تکلیف میکرد که مراقب درس و مشق برادرها و خواهرم باشم، رادیو را دلیل بی توجهی شب گذشته ما به تکالیف میدانست و نگران بود که رادیو مانعی برای درس خواندن ما شود. عصر آن روز وقتی که از دبیرستان به خانه آمدم، پدرم مرا صدا زد و گفت: «اون بقچه رو بیار تا رادیو رو ببریم و پس بدیم.» وقتی علت را جویا شدم پدر گفت: «من که گفتم این رادیوها خوب نیستن. صدای این رادیو صاف نیست و از طرفی شما با نشستن پای رادیو، از درس و مشقتون میافتین. اگر همینطور پیش برین همگی امسال رفوزه میشین.» من به پدرم قول دادم که از این پس تا درس و مشقمان را انجام ندادهایم، پای رادیو نمینشینیم. با وساطت مادر و اصرار من، پدر قول مرا پذیرفت و قرار شد که عصرها پس از انجام تکالیف به رادیو گوش بدهیم. اما همچنان اصرار داشت که این رادیو را عوض کنند. به ناچار رادیو را دوباره در بقچه پیچیدیم و آن را روی دوشم گرفتم و به همراه پدر به بازار بردم. پدر پس از صحبت با فروشنده، رادیوی دیگری با مارک «مولارد» را انتخاب کرد. شب دوم هم مثل شب اول گذشت. با این تفاوت که همگی ما تکالیف مدرسه را انجام داده بودیم.
پدر میدیدند که علاوه بر عصر و وعدهای که مجاز به شنیدن رادیو بودیم، ظهرها که از مدرسه به خانه برمیمیگردیم تا زمان مجدد رفتن به مدرسه در عصر، باز هم به رادیو گوش میدهیم و برای اینکه از این کار جلوگیری کند، فیوز آلفای پای کنتور را هر روز باز میکرد و با خود به اداره میبرد تا ما برق نداشته باشیم و نتوانیم از برنامههای رادیو استفاده کنیم. من موضوع برداشتن فیوز برق از پای کنتور را با دوستانم مطرح کردم. آنها گفتند که اگر یک لامپ، در پایه فیوز ببندم برق جریان پیدا میکند. با این کار و به صورت مخفیانه، ظهرها بدون اطلاع پدر، از برنامههای رادیو استفاده میکردیم. برای این که پدر متوجه این اقدام خلاف ما نشود، برادرها به ترتیب روی سکوی جلوی در خانه مینشستند و از دور مراقب بودند و به محض آن که پدر را در حال آمدن به خانه میدیدند، فوراً به من خبر میدادند و من هم لامپ را از پایه فیوز باز میکردم و به داخل اتاق میرفتم و همگی مشغول درس خواندن میشدیم. مدتها وضع بدین منوال ادامه داشت. روزی پدرم بیموقع به خانه آمد و وقتی خواست فیوز را ببندد، متوجه شد که لامپ جای آن بسته شده و صدای رادیو را هم شنید و بلافاصله متوجه حقه بچهها شد. ما نه تنها از قوانین پدر سرپیچی کرده بودیم بلکه باعث شده بودیم که مصرف برق هم بالا برود. میدانست که این کار، کار من است. در حالی که عصبانی بود من را صدا کرد و چک جانانهای به من زد و گفت: «لامپ رو باز کن.» من با حولهای که با داشتم لامپ داغ را باز کردم و فوراً به مادرم که در اتاق نشسته بود پناه بردم. از فردا دیگر پدر فیوز برق را باز نکرد و به شرطی که تکالیف خود را انجام میدادیم، میتوانستیم از برنامههای رادیو استفاده کنیم.
خاطرات بیشتری از عبدالعلی وزیری را اینجا بخوانید: