این خاطره توسط استاد ذبیحالله وزیری نقل شده است.
پدرم همیشه به فرزندان خود سفارش میکرد که مبادا با کسی دعوا کنید. دعوا کردن آن هم با دوستان اصلاً کار خوبی نیست. همچنین میگفت ممکن است کسی با دوستش اختلاف نظر پیدا کند که آنهم طبیعی است ولی نباید برای به کرسی نشاندن حرف خود با کسی دعوا کنید. اگر روزی بفهمم که با کسی دعوا کردهاید، من هم شما را تنبیه میکنم. به همین دلیل من همیشه از دعوا کردن با دیگران دوری میکردم.
در یکی از بعد از ظهرهای تابستان سال ۱۳۳۷ که هوا هم گرم بود از خانه بیرون آمدم تا سرِ استخر لتیبار واقع در میدان منوچهری قدمی بزنم. این استخر که بخشی از سیستم سنتی تقسیم آب سمنان بود یکی از زیباترین استخرهای درون شهر به حساب میآمد و بالای آن فضای مناسبی برای قدم زدن زیر درختان بلند و سایه دار آن وجود داشت. معمولاً عصرها جوانان و میانسالان به آنجا میآمدند و از فضای خوب و هوای مناسب آن استفاده میکردند اما در آن ساعتی که به آنجا رفتم، کس دیگری نبود و من تنها روی نیمکتی نشسته بودم. جوانی از ساکنین کوچه اوقاف، که سابقه چندان خوبی نداشت آمد و پهلوی من نشست. من دوست نداشتم با او هم صحبت بشوم و به همین دلیل همیشه از او دوری میکردم. بنابراین وقتی کنار دست من روی نیمکت نشست، من عکسالعملی از خودم نشان ندادم.
او سر صحبت را با من باز کرد و در خلال صحبتش از من گله کرد که چرا همیشه از او دوری میکنم. من هم از جواب دادن به او طفره میرفتم و فکر کردم که بهتر است از روی این نیمکت بلند شوم و جای دیگری بنشینم یا آن که به خانه برگردم. وقتی از جایم بلند شدم ناگهان یقه پیراهنم را گرفت و گفت: «مگه ازت نپرسیدم که چرا ازم دوری میکنی؟ چرا جوابمو نمیدی؟» من قصد درگیری و دعوا با او را نداشتم چون میدانستم که اگر با این جوان دعوا کنم و پدرم بفهمد مرا تنبیه خواهد کرد. به همین دلیل سعی کردم که خودم را از دستش خلاص کنم و به طرف خانه فرار کردم. ولی او به دعوا با من خاتمه نداد و خواست مرا کتک بزند. من از ترس پدر، دستم را زیاد بر روی او بلند نکردم و او هم از این موقعیت استفاده کرده و کتکم زد. من با هر زحمتی که بود خودم را از دستش رها کردم و به طرف خانه که در کوچه جم بود فرار کردم و با توجه به این که درِ خانه ما مثل همه خانه ها همیشه باز بود، با شتاب به داخل خانه رفتم.
پدرم در حیاط خانه لب باغچه روی صندلی نشسته بود وقتی دید که با شتاب وارد خانه شدم، از من پرسید که چه اتفاقی افتاده که این چنین با عجله وارد خانه شدهام. ضمناً از من پرسید: «چرا صورتت اینقدر قرمزه و پیرهنت نامرتبه؟ من هم آنچه که اتفاق افتاده بود برای پدرم بازگو کردم. پدر گفت: «حتماً کتک هم خوردی؟» من هم حقیقتش را بیان کردم: «چون شما همیشه سفارش کردین که با کسی دعوا نکنم و کسی رو نزنم من هم از ترس اینکه شما منو تنبیه نکنین اون پسره رو نزدم.» پدر گفت: «درسته که گفتم با کسی دعوا نکنی، ولی نگفتم که هیچوقت از خودت دفاع نکنی، از طرفی گفته بودم که اگر دعوا کردی و کتک خورده باشی من هم تو رو تنبیه میکنم، نه اینکه کتک زده باشی.»
وقتی دیدم اگر کسی را بزنم پدرم مرا تنبیه نخواهد کرد، خیالم راحت شد و یواشکی بدون آن که پدر متوجه بشود از خانه بیرون آمدم و دوباره به استخر رفتم. دیدم آن جوان پررو هنوز آنجاست. من هم به او نزدیک شدم و یقه او را گرفتم و تا جایی که توانستم او را کتک زدم و به خانه برگشتم. وقتی وارد حیاط خانه شدم هنوز پدرم لب باغچه روی صندلی نشسته بود. پرسید: «کجا رفته بودی؟» گفتم: «رفتم سرِ استخر و اون پسره رو زدم و آمدم.» پدر گفت: «هیچ کار خوبی نکردی که دعوا رو ادامه دادی.» گفتم: «آخه من نباید از اون جوون لاابالی کتک بخورم. به همین دلیل رفتم که دقِّ دلیم رو خالی کنم.» پدر گفت: «برو، برو دست و صورتت رو بشور و دیگه هم با کسی دعوا نکن.»
نیم ساعت بعد زنگ در خانه ما به صدا درآمد. رفتم پشت در و از درز در نگاه کردم دیدم که آن جوان به همراه یک پاسبان به خانه ما مراجعه کردهاند. بدون آن که در خانه را باز کنم برگشتم توی حیاط و به پدرم گفتم: «با شما کار دارن.» پدر با پاسبان صحبت کرد و به او گفت: «باشه. خودم باهاتون میآم شهربانی.»
پدر آمد توی اتاق و لباسش را پوشید و به همراه پاسبان و آن جوان به شهربانی رفتند. وقتی پدر برگشت گفت: «گفتم که از خودت دفاع کن، نگفتم که بچه مردم رو اینجور کتک بزن. رفته شهربانی و ازت شکایت کرده. این بار من قضیه رو فیصله دادم. ولی بازم بهت میگم که دیگه با کسی دعوا نکن. اگر هم کسی خواست باهات دعوا کنه فقط از خودت دفاع کن.»
خاطرات بیشتری از عبدالعلی وزیری را اینجا بخوانید: