چیستی عشق در غزل حافظ

اساس جهان را با عشق سرشته‌اند و آدمی‌ را نیز، که اگر این مجنون و این سرشته به عشق نبود، هیچ غنچه‌ای نمی‌شکفت و هیچ بلبلی نغمه‌ای نمی‌سرود و آدمی ‌که موجودی دوبعدی است، موجودی می‌شد بی‌ملاحت و بی‌لطف و از نمک عشق بی‌اثر و از آن همه شیدایی که در افسانه‌هاست نه می‌سرود و نه می‌گفت و نه خود قهرمان میدانش بود اما آن که می‌خواست و دوست داشت تا بازشناسندش «غم عشق در سینه، او نهاد»

در آرزوی آن رسد دل به راحتی

جان در درون سینه، غم عشق او نهاد

این غمزه‌ی جادوی معشوق ازلی بود که شوری بر دل‌ها افکند:

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه‌انگیز جهان، غمزه‌ی جادوی تو بود

******

«پیدایی عشق»

در ازل، پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

******سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

******

معمار وجود ار نزدی رنگ تو از عشق

در آب محبت گل آدم نسرشتی

******

« دولت و جاودانگی به عشق است»

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده‌‌ی عالم دوام ما

******

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او چو مرده به فتوای من نماز کنید

******

چو ذره، گر چه حقیرم، ببین به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

******

جهان فانی و باقی، فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینیم

******

بگرفت کارحسنت چون عشق من کمالی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینیم

همان‌گونه که اساس هستی و جهان، مبتنی بر « عشق» است «دولت» و « جاودانگی نیز طفیلی عشق خواهد بود. به همین مناسبت «بی‌عشق» به فتوای حافظ مرده‌ای بیش نیست و باید به خاکش سپرد. چون عشق است که ذره‌ی وجود آدمی ‌را با پیوند دادن به «مهر» کمال می‌بخشد، کمال که عامل برتری و جاودانگی است و هیچ عاشقی را نمی‌توان یافت که به افسانه‌ها نپیوسته و گمنام مرده باشد.

« ترسی از ملامتگران عشق نیست»

گر مرپد راه عشقی، فکر بدنامی ‌مکن

شیخ صنعان، خرقه رهن خانه‌ی خمار داشت

******

به رغم مدعیان که منع عشق کنند

جمال چهره‌ی تو حجت موجه ماست

******

گرفقیه نصیحت کند که عشق مباز

پیاله‌ای بدهش، گ دماغ را ترکن

******

من زنده و عاشق! آن گاه توبه!

استغفرالله، استغفرالله!

******

هرکه نرسد زملال، انده عشقش نه حلال

سرما و قدمش، بالب ما و دهنش

******

طبیب راه‌نشین، درد عشق نشناسد

برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی‌

******

ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند

******

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتی است که تقریر می‌کنند

ناگفته پیداست که کافران عشق و کلوخ اندازان سلوک نه از ناپاک دلی چنین می‌کنند بلکه حلاوت عشق نچشیده و غمزه‌ی معشوق بر منظر آنان نرسیده است وگرنه مگر می‌شود که چنین در یگانه بی‌رقیبی را ندید و قدر ندانست به سروده‌ی سعدی:

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر بر نکوفته باشد در سرایی را

حال شب‌های مرا همچو منی داند و بس

تو چه دانی که شب سوختگان، چون گذرد

ویا به گفته‌ای:

پرسید یکی که عاشقی چیست؟

گفتا که چو ما شوی بدانی

بنابراین آن که در این حلقه نیست و در جمع مردم شیدا جایی ندارد چگونه می‌توان با او نجوای عشق و مستی در داد چون درد را باید به اهل درد گفت نه با دل سرد و روح خفته و گرنه:

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی درد، ندانی که چه دردی است

ماجرای شیخ صفانی که خوابی دید و به راه سرنوشت خویش رفت و شیدایی دختر ترسایی شد و خوک بانی کرد و دفتر وحی را بسوخت و شراب نوشید و آبرو نگذاشت و مرید آرزد و عبرت انگیخت که دوبار هم در غزل‌های حافظ بدان اشارت رفته است، ماجرای تاثر آور و پند‌آموزی است بر آنان که فقط به قول وحشی بافقی: «تو لب می‌بینی و دندان که کوچک است» می‌بینند و فقط چشم سر دارند نه چشم سرو دیده‌ی باطن، آن عیب‌جوی ظاهربینی را می‌مانند که از آن همه حسن که بر خانه‌ی چشم مجنون می‌نشست، هیچ نمی‌دیدند به همین سبب زبان به عیب و ملامت می‌گشودند و توصیه و تاکید که ترک چنین وادی جنونی، عین سعادت است و با آن همه گستردگی که در بر و بحر لذت است نباید دل از کثرت برید و به وحدت روی آورد. و مسلم است که چنین درمان‌گر ظاهر‌بینی آن دم مسیحانی عشق را ندارد تا مرده‌ی دل بسته‌‌ی به دنیای دون را از دل زنده کند و جانی دوباره بخشد تا به مانند مولانا با تمام وجود و از سر سویدای دل زمزمه کند که:

مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

« بی‌اعتنایی عاشق از ملامت»

بی‌شک برای عاشق دردمند هجران کشیده و بی‌وفایی دیده و جور رقیب را تحمل کرده، هیچ چیز بدتر از ملامت خاص و عام و شنیدن منع بی‌خبران از عشق نیست به قول سعدی:

ناسزا خواهم شنید از خاص و عام

سرزنش خواهم کشید از مرد و زن

به همین علت حافظ در ابیاتی براین امر بارها تاکید می‌کند که کاخ بلند عشق و جمال و کمال بی‌منتهای معشوق بسی بالاتر و امید به شهد و صالش بسی شیرین تر از آن است که به ملامت‌های بی دردان بی‌لطف اعتنایی کند:

هرکه ترسد زملال، انده عشقش نه حلال

سرما و قدمش با لب ما و دهنش

******

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

******

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

******

منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

******

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری است رنجیدن

******

گفتم ملامت آرد گر گرد دوست گردم

والله ما رأینا حبا بلاملامه

« جاودانگی عاشق و عشق»

عاشق، چه بخواهد و چه نخواهد، رسوای عشق و شهره‌ی شهر خواهد شد و همین امر نام او در شیدایی، و در زبان‌ها و نقش بر دل‌هاست و همه از آن، قصه‌ها خواهند پرداخت و افسانه‌ها خواهند گفت و منظومه‌ها خواهند سرود. برای همین است که عاشق در ذهن و زبان‌ها می‌ماند و به سبب تکرار از یادها و خاطره‌ها نخواهد رفت واگر از سینه‌ها رخت بر می‌بست، امروز دیگر نه از مجنون و لیلی سخن به میان می‌آمد و نه از پاک باختگی فرهاد افسانه‌ای گفته می‌شد:

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما

******

از صدای سخن عشق ندیدم خوش‌تر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

«راه پرخطر عشق»

در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان

شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

مولانا در «نی نامه» بیتی دارد در حکایت راه عشق و مجنون و می‌گوید که: «راه پر خون» همان راه پرخطر عشق است و مجنون همان شیدای بی‌قراری است که پا به عرصه‌ی خون و جنون نهاده است:

نی حدیث راه پرخون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

حافظ شیراز هم بر این سخن است که راهی پرخطرتر از راه عشق نیست:

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است

تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم

******

طریق عشق، طریقی عجب خطرناک است

نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

******

زبیم غارت عشقش دل پر خون رها کردم

ولی می‌ریخت خون و ره بدین هنجار می‌آورد

******

جان رفت در سر می‌ و حافظ به عشق سوخت عیسی دمی ‌کجاست که احیای ما کند

******

روندگان طریقت ره بلا سپرند

رفیق عشق چه غم دارد از شیب و فراز

******

عشق بازی کار بازی نیست ای دل! سربباز

ورنه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

******

در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار

کرده‌ام خاطر خود را به تماشای تو خوش

******

بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست آن جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست

******

شیر در بادیه‌ی عشق تو روباه شود

آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

با این همه، لذتی که در این خطر است آنانی را که از بیابان پر و حشت عشق نمی‌ترسند، از شیدایی سرمست می‌کند تا انگیزه‌ای باشد برای خطر کردی و فدا شدن در راه معشوق

«همراهی غم با عشق»

از جمله همکاروانان «عشق» غمی ‌جانگداز است. غم هجران؛ غم آن دیوار ناکامی ‌که هر روز بلندتر و پرپهناتر می‌شود تا هر ذره‌اش کوهی از غم بردل زخم خورده‌ی هجران دیده‌اش بنشاند آن چنان که جامی ‌به استعداد دریا هم نتواند که این کوه غم را از جا برافکند به سروده‌ی خاقانی:

ساقی به هوش باش که گرجام می‌دهی

بحری دهی که کوه غم از جا برافکند

و چنین است که همدم عشق در راه پر از موانع غیرقابل نفوذ، جزغم نیست:

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجیب

کز هرزبان که می‌شنوم، نامکرر است

******

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

******

هرکه ترسد زملال، انده عشق نه حلال

سرما وقدمش بالب ما و دهنش

******

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام

اگر از جور رغم عشق تو دادی طلبیم

*

حبیبا در غم سودای عشقت

توکلنا علی رب‌ العباد

*

صنما باغم عشق توچه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله‌‌ی شبگر کنم

*

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هردم آید غمی‌از نو به مبارک یادم

*

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

*

صبا بگو که چها بر سرم در این غم عشق

ز آتش سوزان و دود آه رسید

*

در آرزو آن رسد دل به راحتی

جان در درون سینه، غم عشق او نهاد

*

دیدی ای دل که غم عشق دگرباره چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

« سلطانی جهان با عشق»

عشق تاجی است که برسرهرکس بنشیند، سلطان عالم است و گمان چنین دارد که همه ی دنیا در قبضه‌ی قدرت اوست. چرا که معشوق را همه کس و همه چیز خود می‌داند و می‌گوید که سلیمان از دولت عشق تو بود که به سلطنت رسید:

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی یافت

یعنی از وصل تواش نیست بجز باید به دست

******

دلق گدای عشق را گنج بود در آستین

زود به سلطنت رسد هرکه بود گدای تو

******

جهانی فانی و باقی، فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

«پاک بازی در راه عشق»

پاکبازی یعنی همه ی هستی خود را در کف اخلاص نهی و نثار دوست کنی و از دوست هم هیچ نخواهید. به قول زنده یاد دکتر شریعتی: «عشق یعنی همه چیز را در راه معشوق بدهی واز وی هیچ نخواهی» چنان که مراد حافظ است:

عشقبازی کار بازی نیست ای دل سربباز

ورنه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

******

من همان دم که وضو ساختم از چشمه‌ی عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

« عشق قدیم است نه حادث»

نظریه‌ای که عجیب می‌نماید و آن این که « عشق»، « حادث» نیست. زنده‌یاد استاد بدیع الزمان فروزانفر درباره‌ی عشق نکته‌‌ی قابل تاملی دارد که عشق را « قدیم» می‌داند و بدان تصریح کرده است درست همان سخن نغزی که سعدی راست

همه عمر برندارم سراز این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

و حافظ هم پیرو همین عقیده است و می‌گوید:

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست

دیرگاهی است کرین جام هلالی مستم

******

رهرو منزل عشقیم و زسرحد عدم

تا به اقلیم وجود، این همه راه آمده‌ایم

درباره بخش تحریریه ویکی سمنان