همیشه وقتی نام قطار را می شنوم و یا می بینم اولین خاطراتم با داستان «دهقان فداکار» در کتاب سوم دبستان گره می خورد و سپس با اکران فیلم «قطار سریع السیر قطبی» در حدود یازده سال قبل… .
به گزارش ایمنا، «تام هنکس» در فیلم زیبا و کودکانه «قطار سریع السیر قطبی» که در سال ۱۳۸۳ اکران شد، گفت: مهم این نیست که قطارها کجا می روند، مهم این است که سوار بشوی…«قطار سریعالسیر قطبی» درباره باور، اعتقاد و ایمان است. این فیلم ماجرای پسر بچهای است که قضیه بابانوئل و حواشیاش را باور ندارد ولی بسیار علاقمند است که به آن اعتقاد پیدا کند، آنهم در دنیایی که پدر و مادرش هم نجوا میکنند: «دوران شگفتی و معجزه دیگر به پایان رسیده …» همین علاقه اوست که باعث میشود ساعتی به نیمه شب کریسمس، ناگهان قطاری با صدای مهیب دم پنجره اتاقش توقف کند و در مقابل بهت و حیرت او، رئیس قطار بگوید: ما عازم قطب شمال هستیم و شما هم در لیست مسافران ما قرار دارید!
از سویی دیگر، ریزعلی خواجوی نامآشنای همه ایرانیان است. داستان فداکاری وی در کتابهای سال سوم دبستان سالهاست که منتشر میشود. فداکاری که در یک شب سرد سال ۱۳۴۱ جان صدها نفر را نجات داد و به رغم کتک خوردن آن شب، از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگی اش یاد کرده است.
«غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد. ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه حادثه خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.»
اکنون اما حادثه تلخ سمنان پاردوکسی میان خاطرات شیرین کودکانه از قطار، حادثه تلخی که عامل انسانی دلیل آن است!
حالا وزیر حمل و نقل استیضاح می شود یا نه، می ماند یا نه، برای من فرقی نخواهد کرد… این پارادوکس عجیب گذشته و حال آزارم می دهد… ریزعلی کجا و آدمهای حالا کجا… دنیای پیشرفته امروز بازهم در برابر آدمهای دیروز سرتعظیم فرود آورده و شکسته شد. حالا اما باورم کمی خدشه دار شده است که اگر قطار سریع السیر قطبی به محله ما آمد، کودکان امروز سوار می شوند؟! من کودکم را به او می سپارم؟! شاید اینجا تقابلی میان باور به درون به میان بیاید و اطمینان به رفتن و رسیدن… این بار اما شاید تام هنکس نیز به فکر بیفتد و به اعتقاد باور یابد که کودک امروز بگوید: من می خواهم سوار شوم و به باورهایم یقین یابم اما برایم مهم است که قطارها کجا می روند…/